مادرشوهرم یه زن تنهاست تو ساختمون اونا زندگی میکنیم
جمعا سه نفریم اون تو خونش تنهاس منوشوهرمم بالاییم
اخلاقش اینه مهربونه دلسوزه گهگاهی ی گیرایی میده ولی کم
اهل خندس دست و دلبازه با من خوبه در کل
سنش بالاس ۷۰ اینا
ولی خیلی وابسته شده ب ما
دختراش باهاش قهر کردن بخاطر مسایلی ک تقصیر این بیچاره هم نبوده اصلا واس همین خیلی کم سر میزنن
همش میگه غیر خدا و دوازده امام شما دو تا واسم بسین (چون از بچه های دیگش بی مهری دیده)
منو شوهرم دوتایی بریم بیرون این تنها میمونه نمیشه مگه اینکه کسی و صدا کنیم بیاد اینجا
دیر ب دیر میرم خونه مامانم چون شوهرم باید همش کسیو بیاره اینجا بمونه حوصلش نمیکشه همش میگه وایسا کسی بیاد میبرمت بزور دو هفته یبار میرم
زشته بگم ی پرستار بیاره پیش مامانش ی روزایی رو بمونه
قبلنم خودشونم جلوی مامانشون اینو مطرح کردن.. ولی قطعی نشد اونم اصن بدش نیومد بنده خدا
همشون و شوهرم ب تفریح و ایناشون میرسن شبا من پیشش میرم پایین ک احساس تنهایی نکنه
البته گاهی هم قسمت میشه میریم رستورانی جایی ولی در کل میگم..
شوهرم شبا میتونه بره دوستاشو ببینه چون خیالشون راحته من اینجام ولی من برم خونه مامانم باید همش کسیو صدا کنیم
یکم خستم واقعا
دلم میخواست بی دغدغه اخر شبا دوتایی بریم پیاده روی ولی این زن تنها میمونه نمیریم