برام دعا کن عزیزم.
تو مدت بارداری چندین و چند بار مامانم با حرفاش اشکمو در آورد. هی با چشم پراشک برگشتم خونم و چیزی نگفتم.
همه و همه برای این بود که دم زایمانم یه دعوایی درست کنه و نیاد.چون موقع بچه اولم هم همین کارو کرد و مادرشوهرم اومد چندروزی ازم مراقبت کرد بعدم دید مامانم اصلا برو خودش نمیاره
اونم گفت بمنچه مامانش بیاد
یه دعوایی انداخت و رفت خونش.
من موندم و سزارینم و بچه چند روزه.
آخرشم با لج و لج بازی مادرم و مادر شوهرم
انقد بین من و شوهرم اختلاف افتاد که باعث شد جدا بشم و بچم سالها ازم دور باشه.
الان که دوباره ازدواج کردم باز همین داستان سرمه.
تازه مامانم برداشته به شوهرم پیام میده و از من بد میگه و منو پیشش خراب میکنه که دعوای مارو بندازه و حرصشو خالی میکنه.وقتی هم دید شوهرم میگه مامانجان من بودم و شنیدم چیا گفته شد و دیدم خانومم هیچ بی احترامی به شما نکرد.
وقتی دید شوهرم از من دفاع میکنه اونم با احترام کامل مامانجان مامانجان میکنه و حرف میزنه
وقتی مامانم دید نمیتونه شوهرمو پر کنه
باز شروع کرد به بدو بیراه گفتن به شوهرم که خفه شو دهنتو ببند و فلان.
خداوکیلی درسته یعنی دامادتو پر کنی که دختر حاملتو دعوا کنه.
وقتی هم ببینی نمیشه
شروع کنی به بد و بیراه گفتن به دامادت.
انگار نه انگار این شوهر دخترته.
بابای نوته .
اون یکی رو که بهم زدی همه چیو .حسرت دیدن بچم به دلم گذاشتی.چون اصلااااا راه ندادی حتی برای یروز بچمو تو خونت
منم هیچ پشتوانه ای نداشتم که بتونم بچمو بگیرم و برم اونجا
این شد حسرت دیدن بچم پیرم کرد.
باز نوبت این یکی دامادت و این نوت شد.
خدایا اگر من قراره یروزی همچین مادری برای بچه هامباشم
منو بکش تا بچه هام و نوه هام انقد بدبخت و عصبی نشن بخاطر اخلاقا و رفتارای من