وسیله ها چقدر سنگین بود تاکسی هم نمی ایستاد این ساک هارو ور دارم چقدر دویدم که بهش برسم حالا باید اینا رو جاسازی کنم و تخت مرتب کنم یکمی هم اینجا ها رو تمیز کنم تو همین فکر ها بودم که وارد اتاق خوابگاه شدم چقدر شلوغ بود با چند تا دختر اشنا شدم به نظر ادمای خوبی میومدن می تونستم باهاشون کنار بیام شاید هم باهاشون دوست میشدم اره این داستان منه روزی که رسیدم اونجا همه چیز رویایی بود فقط یه حس عجیبی داشتم انگار که ترسیده باشم و دلم تنگ شده باشه اخه من یه دختر شهرستانیم این شهر خیلی بزرگه اومدم وسایل هام رو جا ساز کردم تخت مرتب کردم دیوار کنارش پاک کردم از این به بعد اینجا خونه نقلی منه فردا کلی کار دارم اولین روزی که باید برم دانشگاه از اون جا هم باید برم سر کار یه کاری که مناسبم باشه هیچی دیگه با همین فکر ها شب رو صبح کردم مانتو خوشگل مقعنه ام رو پوشیدم چادر سرم کردم به طرف دانشگاه رفتم وارد کلاس که شدم در زدم رو صندلیم نشستم به کلاس خیلی علاقه داشتم استاد هرچیزی رو که می گفت ریز به ریز یادداشت می کردم از اونجا که تموم شدم سریع رفتم سراغ کار یه مغازه لباس فروشی پیدا کردم که صاحبش یه پیرزن مهربون بود اون بهم کار داد مغازه بزرگی داشت اکثر اوقات خودش اونجا نمیومد این تازه روز اولی بود که به این شهر غریب وارد شده بود برام حس عجیب قشنگی داشت........................
داستان ادامه دارد