بافامیلای پدری باکسی رفت و امد نداریم
فامیلای مادری هم ماهی یبار مادرمو خاله هام بامادربزرگم ک مریضه دورهم جمع میشن
منم راه دورم از وقتی شوهرکردم تو عزا و عروسی فامیلامو میبینم
جاریم طبقه بالاست مادرشوهرمم نزدیکمونه از بس تیکه میندازن کمتر میرم خونشون، هروقت هم برم اعصابمو بهم میزنن، نمیرم
هروقت ب مادرم میگم منم میخام بیام خونه خاله هام میگه اونادوست ندارن، داستان میسازه ک اینااینجوری گفتن اونجوری گفتن اینم بگم مادرم نکته بین و حساسه همش میخاد بگه بقیه باماخوب نیستن میخام برم خونشون بعد دوسه هفته میگ اب نداریم برق نداریم یامریضیم، میریمم ب شوهرم بی احترامی میکنن اون بدبخت همش تم اتاق میمونه، الانم خیلی وقته نرفتم هی زنگ میزنه چرانمیای چرانمیای
گفتم بریم ویلا پسرخاله (پسرخالم همش میگه اومدی بیاخونمون) گفتم کادو میگیرم میریم خونش دیدم زنگ زد مادیشب اونجا بودیم خاله ت گفت هرکی میخادبیاد شام درست کنه بیاره الانم سرده باز تابستون،(خالم خسیسه) راستش نمیدونم حرف کدومشونو باورکنم؟
خسته شدم از تنهایی جاریم همش تو شهرغریب فامیلاش و دوستاش هستن دورهم، بدبختی فامیلای من ادم گریزن
خسته شدم