2777
2789
عنوان

خانواده شوهرم نمیزارن زندگی کنیم

155 بازدید | 16 پست

سه ساله ازدواج کردم یه امید عوض شدن این آدم و خانوادش همش تحمل میکنم چقدر بردمش مشاوره اصلا انگار نه انگار و درست نمیشن تو یه حیاطیم خانوادش نمیزارن زندگی کنیم مادرش و خانوادش به یه طریقی دائما ازش پول میگیرن  یا یه چیزی می‌خوان مادرشوهرش از پولای شوهرم ریخت و پاش و مهمونی میگیره و اون یکی پسراش و بچه های انگار نه انگار و فقط شوهر کنه این وسط و تا بهش میگم به من بگو قبلش بدش هم میاد شوهرم که به تو چه ربطی داره مگه از جیب تو می‌ره جوری محاصرش کردن خانوادش که من انگار تو زندگی اینا اضافی هستم و مزاحمشون شدم الان بچه ندارم میترسم از روزی که بچه بیاد تو این زندگی حسرت همه چی رو دل بچه میمونه چون خانوادش نمیزارن و برای من هیچ وقت نداره دائما یه بهونه میاره ولی به اونا نه نمیگه مشکل فقط این نیست خانوادش به شدت دخالت کن تمام امور زندگی ما دست مادرشه همه چی رو باید اول به اون بگه بعد انجام بده فکر کن من و شوهرم داریم آروم حرف می‌زنیم کسی نشنوه مادر و خواهرانش سرشو برمیگردونن وگوشاشون رو تیز میکنن ببینندچی میگیم اصلا زندگی مشترک برادرشون و حدود مرز قاعل نیستن میگن برادرمون فقط برای ما هست تا میام حرف بزنم منطقی که بفهمه متوجه نمیشه میگه کی بیچاره ها دائما منو مقصر می‌دونه بعد مشکل فقط اینا نیست تو تاپیکام زیاد نوشتم خودش و خانواده مشکل روانی دارن و جوری که ادامه زندگی برام سخت شده و روح و روان دیگه برام نمونده نمی‌دونم واقعا چیکار کنم

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

همش تقصیر شوهرته ،خودش این اجازه رو میده همه دخالت کنن حد و مرز نزاشته ،اینجوری که گفتی شوهرت یه جوریه منم از سر کوچه تون رد شم به خودم اجازه میدم یه دخالتی کنم رد بشم 

این روزا از رو  نداری عاشق و معشوق میشن                           من یه لیلی‌میشناسم مهرشو از مجنون گرفت

شوهر من همینطور بود منم وقتی عروسی کردیم بجای دعوا و مشاجره باهاش همدلی میکردم مثلا میگفتم چقدر فلانچی لازم دارم ولی خوب الان پول نداریم بزار فلان موقع میگیریم یا الان واجبه پول جمع کنیم یه جای دیگه رو اجاره کنیم فعلا خیلی ضروری نیست ولی بعدا برام بگیریا با خنده و شوخی خودش کم کم متوجه شد که باید برای زندگی خودش جمع کنه نه خرج دیگران کنه الان خیلی بهم اعتماد داره شغلش آزاده کل پس انداز روزانه رو میزنه به حساب من که جمع کنم هم ازش برای خودم جمع کنم منم هر چند ماه یه تیکه طلا میخرم و خونوادش هم تو این ۵،۶ سال اصلاااا بهمون کمکی نکردن با اینکه میتونستن برای همین کم کم خونوادش از چشمش افتادن

شوهر من همینطور بود منم وقتی عروسی کردیم بجای دعوا و مشاجره باهاش همدلی میکردم مثلا میگفتم چقدر فلان ...

این درست نمیشه اصلا چشم و گوشش رو انگار بستن جز خانوادش کسی رو نمیبینه

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792