وی از وقتی چشم ب جهان گشود یهو دیدمن مامانشم و از همونجا بود ک ب شوک عمیقی وارد شدندی و حتی گریه هم نکردندی بلکه وقتی در دست دکتر بودندی زیر چشی ب من نگاه مینداختندی تا برای بار دیگر مطمن شدندی
و هیچگونه نمیخاست این واقعیت تلخ رو بپذیردندی
وی سختی زیادی متحمل شدندی زیرا ک مادر وی شیر کافی نداشتندی و ن تنها شیر کافی بلکه محل ارائه شیر هم ب مقدار کافی نبودندی
بنابراین مجبور شدندی ب صف شیرخشکیان پیوستندی و شیرخشک خوردندی
پس از چهار ماه مادر وی ک تصمیم داشت نابغه تربیت کنندی ساعت ها با وی صحبت کردندی و وی رو مجبور ب ادای کلماتی کردندی ک وی حتی معنی انها را نمی فهمیدندی
وبالاخره برای اینکه مادر وی دست از سر وی برداشتندی در سنین 7 ماهگی وی کلمه ی (نازی ) رو اموزیدندی تا بلکه راحت شدندی ولی مادر وی فکر کردیدندی ک وی نابغه بودندی و تلاش خود را بیشتر کردندی تا وی زودتر ب حرف افتندی
وی برای فرار از مادرخویش تمام تلاش خود را کردندی و هنوز کامل نشستن نیاموزیدندی شروع ب راه رفتن کردندی
تا بلکه راهی برای فرار پیدا کردندی
ک باز هم مادر وی فکر کردندی وی بچه ای باهوش بودندی
ادامه دارد ....
البته شاید ی شب دیگه