گفتن تعریفش نکنم 😐منم هر بار تعریفش میکنم😂
یه شب خاطراتمو داشتم مینوشتم صدای افتادن چیزی اومد همه جای اتاقو نگا کردم دیدم هیچی نیس گفتم توهم زدم چراغو خاموش کردم اومدم بخوابم دیدم صدای موج رادیو میاد انگار کلی آدم دارن باهم حرف میزنن بعد یه سگ پارس کرد یهو دم گوشم صدای خرناس اومد بدنمم قفل بود فقط چشامو میتونستم حرکت بدم چشامو باز کردم دیدم دود گرفته یهو دوده کم شد اسمشو نبر با چشایه سیاه میخی رنگ پوستشم زرد بود انگار خاکستر زغال قاطیش کرده بودن همونجور با خنده به صورتم نزدیک میشد
از ترس زبونم بند اومده بود خواهرمم اونور رو تختش خواب بود انقد تتو دلم بسم الله گفتم نرفت که نرفت یهو بدنم آزاد شد محو شد از ترس زهره ترک شده بودم آبجیمم بیدار کردم رفتیم تو حال 😂😂😂این دومین اتفاق بود