مغز مثل شن کویره هر روز یه شکلیه هر چیزی روش بنویسم فرداش دیگه بهش اعتقاد ندارم
هر وقت میخوام به خدا رو بیارم افسردگی شدید میگیرتم
هر وقت میخوام برنامه مو کامل انجام بدم افسردگی میگیرتم
فرض کن آدمی باشی که به هیچی اعتقاد نداره و به همه چی اعتقاد داره، یه حرف میتونه به آسمون بکشونتش یه حرف بزنتش زمین
کسی که از ترک شدن و طرد شدن میترسه و با هر دعوا و جنگی تو دهنش اینه که نکنه فلانی منو تنها بزاره
کسی که یه روز حزب شیطانه یه روز حذب خدا و هر روز حذب باد
خدای من چرا دردی رو بهم میدی که طاقت تحمل کردنش رو ندارم
چرا انقد من رو حساس آفریدی چرا من باید انقدر هر چیزی روم تاثیر بزاره هم زشتی هم زیبایی زندگی
خدایا چرا منو از یه بچه توی شکم مادرش هم ظریف تر آفریدی
خدایا چرا انقدر باید توی ذهنم با خودم درگیر باشم خدایا چرا باید همیشه عذاب وجدان داشته باشم چرا از زندگیم لذت نمیبرم اگرم خوشحالم ته دلم پوچه چون به هیچ چیزی اعتقاد ندارم به تو اعتقاد دارم ولی نه اعتقاد واقعی فقط از داستانایی که درباره عذابهات شنیدم میترسم
من الان از ته دلم میخواد به ارامش برسم ولی نمیرسم
به همه چی فکر میکنم چرا باید به همه چی فکر کنم
چرا هیچی خوشحالم نمیکنه هیچی هیچی برام ارزشی نداره
خدایا دلم برای خودم میسوزه تا کی اینطوری باشم
خدایا فلجم می افریدی ولی اینطوری نه عقب مونده میافریدی ول اینطوری نه
پس کی میاد اون روزی که از خوشی گریه کنم