خونه مادرشوهرم بودم،سوپ پخته بود برای شام ساعت ۷ خوردیم من اصلا سیر نشدم
دیگه از اونجا برگشتیم الان گشنم شد،گفتم گشنمه همش گفت تو چاقی بخوری بدتر میشی نخور و حس عذاب وجدان بهم میداد،۲تا تخم مرغ شکستم گفت منم میخورم،اوردم بخوریم چون انگشتش شکسته گفت من لقمه نمیتونم بگیرم،میگفت تو لقمه منو پر کن از تخم مرغ خلاصه به اون دادم خورد،تقریبا ۳ یا ۴ قاشق مونده بود که خودم بخورم،بهش گفتم همشو خوردی،باز حالمو بد کرد همش گفت چاقی،آیندت سیاهه،آیندت تاریکه،،منم بردم تابه رو گذاشتم تو ظرفشویی گفتم نمیخورم پس
دیدم بدو بدو پشت سرم اومد انقد کتکم زد
بخدا از حرص قلبم داره بیرون میاد از سینه م