همش به این فک میکنم مهاجرت کنم برم که نه ببینمشون نه هیچی
یه پسری بود که عاشقش بودم همسایمون بود یعنی من از خوشگلی این هر چی بگم کم گفتم خدا شاهده از عروسک خوشگلتر بود چشاش رنگی خیلی درشت مژه های خیلی پر ابروی هشتی مشکی پر دماغ عروسکی سربالا خدای لبای غنچه پر صورتی پوست گندمی مایل به سفید صورت گرد
الان ازدواج کرده من مدت ها بود میخواستمش همیشه تو پیجش بودم
بعد ازدواجش فهمیدم که چن بار از من خواستگاری کرده و خانوادم رد کردن من با این حسرت نشسته بر دل چه کنم
من تنها یه گوشه غریب مدام در حال گریم
زنش که از من 2سال کوچک تره در حال عشق و حال و رابطه
آخ به خدا باور نمیکنین فک میکنم به رابطشون هر لحظه قلبم تیر میکشه
کاش دختر سیاه بختی مثل من بمیره