مامان من یکسال و نیم با سرطان دست و پنجه نرم کرد. هشت ماه بود بلع نداشت آرزوی خوردن یک لیوان اب را داشت تکلم نداشت حتی یادم نمیاد صدای نازنینش چطوری بود نفسش با تراک بود خیلی خیلی سختی کشیدیم فکر میکردم بعد سختی آسونی هست ولی ناامید شدم.
من خیلی بهش وابسته بودم خیلی خیلی همه هم میگن چقدر داغون شدی عین پنجاه ساله ها شدم در صورتیکه سی سالمه.
نمیتونم قرآن بخونم دلم سیاه شده دعا کن برام دلم با خدا صاف بشه اینقدر که منو بگیره توی بغلش و آرومم کنه.
برای مادرت ۱۴ تا حمد میخونم الهی که روحش شاد باشه.