هشت ماهه زایمان کردم افسردگی بعد زایمانم هی بدتر میشه. از همه نفرت دارم با این که هیچ مشکلی تو زندگی ندارم کارم همش گریه و گلایه هست. از همه چی خستم. شوهرم بهم توجه نمیکنه ابراز علاقه نمیکنه .بچم فقط گریه میکنه یه لحظه خودش واینمیسته فقط باید بغلم باشه. مامانم هیچ نمیگه بیا دو روزی اینجا بمون. خونه مادرشوهرمم میرم بیشتر ناراحت میشم نه اونا از من خوششون میاد نه من از اونا. میگم طلاهامو بردارم فرار کنم جای دور یا خودمو بکشم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
سعی کن همسرت رو هم درک کنی احتمالا چون زیاد غر زدی ازت یکم زده شده آروم باشی اونم بهت توجه میکنه سعی کن یک زن و مادر شاد باشی آهنگ شاد رقص یادت نره خیلی موثر هست فیلم هم زیاد ببین کتاب بخون وقتی بچه ات بغلت هست و استراحت هم فراموش نشه
خدایی هست که بیشتر بیشتر دوستمان دارد .....میگذرد هم سختی ها هم خوشی ها.... قدر لحظات رو بدانیم
عزیزم شما اولین و آخرین مادر این دنیا نیستی منم همین بودم تازه توی شهر غریب ۵۰۰ کیلومتر با خانوادم فاصله داشتم ۱۹ سالم هم بیشتر نبود شوهرم هم شیفتی سر کار بود گاهی دو روز خونه نمی یومد وقای هم بود می گفت صدا نکن می خوام بخوابم ماشین نداشتیم مثل الان نت هم نبود که اگر مشکل داشتم راهکار ببینم با سختی خودم تنهایی بچم رو بزرگ کردم این فکر ها رو هم به سرم راه ندادم چون چاره ای جز مبارزه و ادامه زندگی نداشتم و یه بچه کوچولو هم داشتم که به جز من کسی رو نداشت
سخت برای یه دقیقه اش بود تازه شوهرم با این که پول داشت پوشک نمی خرید اعتقاد داشت هزینه بی مورده هر روز سه تا سطل کهنه بچه و لباس می شستم با دست فکرش رو بکن سه سال تموم. تا بچه می خوابید می پریدم توی حموم به لباس شستن