خیلی این روشو امتحان کردم منم شدم مثل خودشون دیگه احترام نذاشتم(البته بی احترامی نکردم منظورم اینه احترام بی جا نذاشتم)نرفتم دیدنشون؛زنگ نزدم…
اما اونا شوهرمو پر کردن انداختن به جونم…با خودمو خونوادم دشمنش کردن…تا جایی ک مستقیم تو روم میگه ناراحتی جمع کن برو
فک میکنی من براش ذره ای اهمیت دارم؟همه ی درده منم همینه ک هیچی از من براش مهم نیس ک بترسه
شوهر منم عینآ شوهر تو بعد ۱۰ سال تغییر کرد
پیر شدم از دستشون با این اخلاقای شوهرم واقعا پادشاهی کردن خانوادش باباش اصلا انگار یه پادشاه میدید خودشو که شوهرم نوکر و خدمه شه واقعا هیچ وقت نفهمیدم اینجور خانواده ها چطوری همچین پسرایی تربیت میکنن خدا ازشون نگذره
🙂💔
خودم ک خیلی وقته به این باور رسیدم
فقط دوسدارم همونطور ک به خونوادش نمیگه به من احترام بزارن پس به منم نگه…اگه اینکارو کنه دیگه حرص هیچیو نمیخورم
از این میسوزم ک منو پادوی اونا میکنه
وقتی ام مقاومت کنم اونم با خونواده ی من دشمن میشه و اصلنم براش مهم نیس ک خونوادم چ فکری راجبش میکنن
منم نتونستم جدا بشم ولی این جور مردای بی منطق میدونی زن و پیر و افسرده میکنن ؟الان مشکلت وابسته گی به خانوادش فردا یه مشکل دیگه اون موقع هم دوباره بهت حق نمیده باز عذابت میده اینا درست بشو نیستن یه فکری بکن یا جدا شو یا بیخیال وگرنه عمرت حروم میشه
بچه ندارم از همین چیزا میترسم ک بچه نمیارم با خودم میگم تکلیف زندگیه ما ک معلوم نیس
فک کنم تا الانم همه اینو فهمیدن چون عمش یبار بهم گف چرا بچه دار نمیشین با شوهرت مشکل داری؟
اگه خونوادم گرفتاری نداشتن صددرصد جدا میشدم
اما اگه منم جدا شم کلکسیون بدبختیاشون تکمیل میشه
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز