این چندوقت خیلی بهم ریخته ام
تمرین تحمل و صبر دیگ جواب نمیده
باز توی ی لحظه چشام اشکی میشه یا کلا عصبانی میشم
خسته شدم
از دلتنگی. از دردای زندگی ازهمچی
خسته شدم ازاینک فکرکنم دراینده بچم دنیا بیاد مادری نیست کنارم ک هوامو داشته باشه ذوق بچمو بکنه
یا اگر زودتر ازاون بمیرم دیگ کسی مث مادرم نیست بیاد سرخاکم و فراموشم نکنه
خیلی دلم گرفته ازهمچی مخصوصا ازنبود مادرم
از اینهمه رنجی ک از بچگی کشیدم
خسته شدم از زندگی کردن بقول ینفر
خسته ام از زندگی دلم کمی مرگ میخواهد