دختره سنش کمه ۱۷اینا دوسال پیش یه خطایی کرد کل روستا و شهرو همه فهمیدن. خلاصه گذشت
پارسال نامزدی کرد
حالا دیروز میگن با پدرش رفته بیرون گفته یه وسیله ی میخوام پدرشم گفت نه و بریم سرده اینا بیخیال شدن بعد کمی گفته صدای شنیدم گفته اون چیزی ک میخوای تو وسایلاته بگرد اینم گشته و پیداش کرد
اومدن خونه تایمی گذشته
گفته خواب بودم اومدن ب خوابم گفتن هدایت شدی
الان میگن تو یه اتاقه فقط قران میخونه و بیرون نمیاد
گفته ب محض اینکه قرانو تموم میکنم یه عطر کناره قرانه
امروز شیرینی پخش کردن گوسفند زیادی سر بریدن بین شهرو روستا پخش کردن
همه میرن خونشون
برام واقعا جالبه مغزم هنگه
اگه کسایم باور ندارن لطفا ز من حمله نکنن