من یه رفیق داشتم سه سال باهاش بودم من هزار معرفت و صاف صادق بودم یه روز نارفیقم منو باهاش برد سرکار شدیم همکار آقا روز اول اینقدر خوب کار کردم که صاحب کار خیلی خوشش اومده بود و همون روز استخدام شدیم تا پنج روز بعدش یهو این نارفیق ما بد اخلاق شده بود که صاحب کار ناراضی اصلا خوشش نمیاد ازت و اینکه بخاطر اینکه رفیق منی اصلا چیزی بهت نمیگه اما روز آخری که من رفتم گفتم که برم به صاحب کار پیام بدم ببینم واقعا همینطوره که ناراضیه که دیدم نه این کلا از کار من خوشش میاد از اونجا فهمیدم که نارفیقم ازم سبقت گرفته بهم کوبید منو چپه کرده دلم بدجور شکست اما خب یه چیزی رو تجربه کردم میخوام بگم هیچکسی حتی رفیقت که هرچقدر دلت بخواد باهاش باشی اون یه مار پیتون که میخواد هرجور شده ردت کنه اینو یادتون باشه که هیچوقت اعتماد نکنید به غیر از خانوادتون من الان هیجده سالمه که دارم میگم هیچ دشمنی بدتر از رفیق خود آدم نیست