این خواستگارم همکارم بود. یه مدت باهم آشنا شدیم در حد صحبت اینا.تلفنی و گاها چت. بم گفت به خونوادت بگو بیایم جلو.گفتم یکم صبر کن دوماه اینطوری.بعد خودش چون قبلا خیلی اصرارمیکرد ببینه چرا ناراحتم و بی اعتمادم و سفت گرفتم خودمو گفتم قلبم شکسته اینا قبل از شما یه همکاری داشتم بش کمک کردم آشنا شدیم ولی جلونیومد خانوادمم تعصبی ان نمیذارن همکار بیاد فکر میکنن با پسرا دوست شدم.گفتم اگه جریان تورو بگم لابد میگن دوستی، صبرکن. چندروزه اخلاقش همش حالت داد زدنه و بداخلاق الان دروغکی بش گفتم به خونوادم گفتم که بیای گفت دیگه عمرا بیام و تو دیگه گزینه ازدواجم نیستی و لابد منتظر پسره بودی. پسره اصلا تصادف بدی کرده همش پلاتینه لگن و پاهاش بنده خدا ولی این نمیدونه. گفتم بخدا جریان ما تموم شده. گفت نه. تو چون منتظرش بودی فهمیدی نشد اومدی سمتم. جالب اینجاست که خود این خواستگارم یه دختریو قبلا دیوونه وار میخاست که دختره متاهل شد و هنوزم گاها برای ارتباط همکاری بش زنگ میزنه.