امروز دلم خیلی گرفته بود از ساعت ۳گربه کردم تا۵ دیگه هرکاری کردم گریم نیومد راه افتادم با ماشین رفتم تو یه کافه نشستم
یه فرنی ونارگیلی با باقلوا استانبولی سفارش دادم هی داشتم
فکر میکردم تو این دنیا از من بدبخت تره کیه
ک در صندوق حساب داری یه دختر بچه دست برادرش گرفته بود
خب
معامله با خدا چه جوریه
بدبخت تر از شما اون کسیه که نمیتونه اون چیزایی که شما سفارش دادیو سفارش بده 😂
باید معلوم بشه چرا سفارشاتتو گفتی ،ربطشو با معامله با خدا رو باید توضیح بدی،
تو اوج ناراحتی سفارش باقلوا دادی😐
هی میگفت تور خدا ووو مرد گفت برید بیرون
رفتم آوردم سر میز خودم
دیدم دست هاشون از سرما یخ زده کنار بخاری بردم گرم شدن
براشون باقلوا استانبولی و فرنی ونارگیلی سفارش دادم
حساب مون شده ۳۴۶هزار
بعد که تمام شد سوار ماشین نشون کردم
سن دختر ۶سال
پسره ۲سال
رفتم نفری به جفت جوراب با کفش خریدم
منم دلم میخاد یبار باخودم برم کافه تجربش کنم
