یه دختر ساده بودم ولی بی نوعی خرخون دانشگاه یه پسره بود رشته مکانیک و اهل یه ده و به قول خودش خونشون از سنگ و گل هست
و تو شیراز خوابگاهی
منم که خونمون اینجا از یه خانواده فرهنگی هر روز براش غذا میبردم چون ادویه دانشگاه معدش اذیت میکرد
عکس پای مادرش میبردم نشون تک تک دکترا میدادم واسه تولد خواهرش عروسک و رسید به اینجایی که تولدش بود کل پس اندازم و حقوقم دادم براش طلا خریدم دو روز مونده به تولدش فرداش دیدم رفتن کافه و رستوران عکس از یه ساعت استیل گذاشت و نوشت مرسی عشقم و تگ کردن یه دختر
براش نوشتم مبارک باشه عکس تولدش فرستاد و ساعت نوشت کیف کن دو تومن پولش
اونوقت من 30 تومن پول طلا داده بودم😅💔
دید باهاش سر سنگین شدم بعد یه مدتی گفت نازنین میدونی چرا نخواستم با تو باشم آخه با تو خوش نمیگذره شبا بیرون نمیای همش کافه های نزدیک دانشگاه یا محوطه دانشگاه و راستش تو زیادی ساده ای
از فرداش به هیچ پسری سلام نمیکردم و تو دانشگاه از همه فراری و شبا گریه
این آدم لجن کاری باهم کرد اعتماد به نفس نداشتم حالا بشه منفی صفر
اما چند وقت بعدش با همسرم آشنا شدم ازدواج کردیم
همسرم وضعش عالیه ولی هیچوقت اون لجن نمیبخشم بابت خورد کردنم
اما دختر خوب خواهری امیدت از دست نده خدا حواسش به ما هست