سلام خوبین
من رفتم خونه دوستم بابایع دوستم نابینا هست با دوستم درس میخوندیم که یه دفعه یه مردی اومد خونشون من از دوستم پرسیدم گفت که این مرد فالگیر هست آوردیم که ببينه چشمای بابام درست میشه یا نع
بعد ما تو اتاق بودیم با دوستم فالگیر ما رو صدا زد اسم منو پرسید و اسم مامانمو من گفتم بعد اون به من و دوستم گفت بیاین اینجا بشینین رفتیم نشستیم گفت با یه شال چشمهاتون رو ببندید ما بستیم بعد قران خوند بعد از من چند تا سوال پرسید منم جواب دادم بعد به دوستم گفت چشمهاشو باز کنع و بره اون ور بعد دوباره از من چند تا سوال پرسید بعد گفت دوباره قران خواند گفت چشماتو باز کن برو من وقتی داشتم میرفتم از دوست مامانم پرسید دیگه نمیاد؟ اونم گفت چرا میاد بعد من اومدم خونه به بابام گفتم که برا یکی از دوستای دیگم اتفاق افتاده بابام گفت باید دوستت به پدر و مادرش بگه الان من نمیدونم چطوری بگم چون میترسم اگه بگم دیگه نزارن با دوستم حرف بزنم لطفا بگین اونا بنظرتون چیکار کردن؟