برو اي روح من آزرده از تو ترك كن مارا
كه من در باغ تنهايي
ببويم عطر گل هاي رهايي را
برو اي ناشناس اشناي من
كه در چشمت نديدم آفتاب آشنايي را
تويي از دودمان من
ولي دود از دماغ من برآوردي
به چشمم تيره كردي روزهاي روشنايي را
من از آغاز ميلاد تو همراهت سفر كردم
پس از يك عمر دانستم
سفر با مردم نامرد دشوارست
سفر با همهره نامهربان تلخست
برو اي بد سفر اي مرد ناهماهنگ
كه ميگويم مباركباد بر خود اين جدايي را
تو از اين سو برو در جاده هاي روشن و هموار
من از سوي دگر در سنگلاخ عمر مي پويم
كه در خود ديده ام جانسختي و رنج آزمايي را
جدا شد راه ما از يكديگر اما
منم با كوله بار دوره ي پيري
تو در شور جواني ها سبكبال و سبكباري
تو را صد راه در پيشست
ولي من مي روم با خستگي راه نهايي را
برو اي بدترين همراه
تو را نفرين نخواهم كرد
سفر خوش خير همراهت
دعايت مي كنم با حال دلتنگي
كه يابي معبه ي مقصود و فرداي طلايي را
نمي داني نمي داني
كه جاي اشك خون در پرده هاي چشم خود دارم
اگر در اين سفر خار بلا پاي مرا آزرد
سخن هاي تو هم تيري شد و بر جان من بنشست
بود مشكل كه از خاطر برم اين بي صفايي را
رفيق نيمراه من
سفر خوش خير همراهت
تو قدر من ندانستي
درون آب ماهي قدر دريا را كجا داند
شكسته استخوان داند بهاي موميايي را