گفتم میرم پارک پیاده روی
ولی خیلی به سختی می تونستم راه برم.
اولین بار تو زندگیم بود که قدم زدن عادی اینقدر برام سخت بود.
به هر سختی بود خودم را به پارک رسوندم.
هوا خیلی سرد بود.
حتی نمی شد روی نیمکت نشست.
چند روز بود که دیگه دستم به آشپزی نمی رفت .
ساعت دوازده و ده دقیقه شوهرم زنگ زد گفت اونا رفتند.
صابخونه و دخترش و دامادش ، اومدن خونه را دیدن و رفتن.
حالا نمی دونم چی بشه.
اونا رفتند
ما هم چهار ماه دیگه طبق قرارداد هستیم
فعلا که حرفی نزدن
چقدر سخته
جایی زندگی کنی ، کلی ودیعه بدی، هر ماه اجاره بدی ولی باز هم احساس بی سرپناهی کنی.