داشتم میترکیدم رسما
چقدررررر پرو بود
میخواست منتشو سرمن بزاره ولی خودشو کم کم جا کنه به بهونه پنیر هم ارتباط بگیره
مادرشوهرمم کلا مهربون وبی حاشیست اصلا متوجه نبود این خانوم تو اتاقی که مردانشستن میرفت چای میبرد میوه میبرد تعارف میکرد
درحالیکه ما تودوستا نه تنهاسفره هامون بلکه اتاق نشستن دورهم زنو مرد جداست و اصلا زن تواتاق مردانمیره معمولا یکی از مردا رو صدامیزنیم میاد آشپزخونه سینی میگیره میبره
اونروز انقد این دختردایی مامانم رفتو اومد که خودشو خفه کرد مدام هم این دوروز چشمش توصورت برادرشوهرم بود برادرشوهرمم گاهی نگاش میکرد انگار خودشم کنجکاو شده بود یجورایی