یبارم از ختم برمیگشتم گف من غذای فردای شوهرمو میذارم منم گفتم عالیه دیگه دیر وقته نمیتونم غذا درست کنم مرسی
رفتیم خونشون تا شوهرم سرویس رف مادرشوهرش ی سطل ماست پلاستیکی آورد اول ماکارونی چند روز مونده رو ریخت تو سطل سیب زمینی هاش کبود بودن
بعدم ی غذایی میپخت بهش میگف آبگوشت مرغ با لپه و مرغ میپختم اونم کهنه بود بوی مرغ تو ذوق میزد اونم ریخت رو ماکارونی
شوهرمنم بد غذا
بگو زن آخه مگه پسرتونمیشناسی غذای سه چهار روز مونده رو بهش میدی
هیچی دیگ شوهرم عصبی شد گف مگه ب حیوون غذا میدی بوی گندم تا اینجا میاد اینا فاسد شدن بعدم من کی اینجور غذاهارو خوردم
خلاصه براش غذا درست کردم ولی همیشه همین بود غذای تا یک هفته مونده رو هم گرم میکرد