داستان فکر کنم علمی تخیلی بود چند سال پیش دیده بودمش ولی هرچی فکر میکنم اسمشو یادم نمیاد
داستانس در مورد یه مرده که تو یه گروه بود که با استفاده از سیگنال و اینا میخواستن یه سیاره قابل سکونت یا یه سیاره که توش موجود زنده باشه پیدا کنن و این یارو نمیدونم چجوری با یه خانومی اشنا میشه این خانومه یه کیف کوچیک پارچه ای داشته که توش ۶ تا سنگ از ۶ تا قاره مختلف بوده و همیشه حوصلش سر میرفت با این سنگا خودشو سرگرم میکرد و این یه قطعه موسیقیو خیلی دوست داشته و اون مرده تو خونش اون قطعه موسیقیو داشته هروقت زنه میومد براش میزاشت تا گوش کنه یه روز دعواشون میشه زنه فکر کنم حالش بد میشه یا قرص میخوره خودکشی کنه که میبرنش بیمارستان تو بیمارستان به مرده میگه از چیزی که قراره ببینی شگفت زده میشی یه لبخندیممیزنه بعدش میمیره بعد از چند روز این محققا که تو گروه این مرده بودن بهش میگن یه پیغام از فاض دریافت کردیم و کد مورس میزنن میبینن انکار چیزی معلوم نیست بعد به هدست میزاره تو گوشش که ببینه این پیغام صدا داره یا نه و دقیقا همون قطعه موسیقیو که زنه دوست داشت میشنوه
میدونم خیلی طولانی شد ولی چند ساله دنبالشم اگه اسمشو میدونید بگین مرسی