خانواده شوهر من تقریبا اینجوری بودن
اگه من باشوهرم نمی‌رفتم خودش کلا میرفت اونجا ،شام و ناهارشو می‌خورد برای خواب میومد خونه
منم هر ۳ ماه میرفتم ،دیگه خودت فکرشو بکن دیگه ،چقدر تنها میموندم
سروتهشو میزدی اونجا بود
شرایط من برعکسه ازدواج کردم شهر غریب از خانواده پر جمعیت و اهل بروبیا با خانواده کم جمعیت تر و بدون هیچ تفریح و برنامه و دید و بازدبدی یغنی هییییچ ها
وای پس هیچی ،،من یه خواستگار داشتم شش تا بچه بودن ،،ما سه تا ،،اونا همه تو یه مجتمع زندگی میکردن،شش ماه رفت و آمد کردیم ،،،دیوانه کننده بود روابطشون ،،دخالت هاشون تو زندگی هم ،،،همش همه جا باید بودن ،،،همه ،،،ما کلا نمیپسندیم اینجوری ،،،بسته به روحیات خودتون هم داره ،،،خر وقت هم میومد خونه ما میپرسید چرا اینقدر سوت و کوره خونتون !؟؟؟؟ یجوری که انگار ما مشکلی داریم ،،،در صورتیکه ما کم جمعیت بودیم و اون کلا عادت به شلوغی و دور همی داشت
منم هنوز وارد خونه زندگیشون نشدم در مرحله اشنایی و خواستگاری ایم
ولی خب هر بار حرف میزنم میگه داداشام خونمون بودن
ولی خب اینجوری که همش غذا یک جا باشن نه
شاید در هفته یک بار با هم غذا بخورن
بیشتر باهاش درین مورد صحبت کن و بخواه برات توضیح بده حدود روابطشونو
احتمالا ازینان که خیلییییی با هم راحتن
و خب پس فردا تو هم بری تو جمعشون باید پی اینکه یه شب دو نفره با شوهرتو فدای دورهمی کنی رو به تنت بمالی
منم خسته شدم بخدا اول صب باید این خواهرو ببره فلان جا عصر اون یکیو بیاره شب باید یجا باشیم شام بخوریم اگرقبل دوازده شب بگم بریم انگار کفر خدا کردم نعوذبالله هی برا اون غذا ببر اینو ببر اونو بیار از بازار بریم فلان امامزاده فلان چیزو چقدر گرفتیم هرروز تماس تلفنی پنج نفر
آره درکت میکنم
تازه ازدواج کرده بودیم هردوتامون شاغل ،تازه ۸ شب میتونستیم همدیگه رو ببینیم اگه خونه باباش نمیرفت،برادراش جدا جدا زنگ میزدن یک ساعت،فقط ازش آمار میگرفتن،اینم مثل بلبل واسشون چهچهه میزد
دهن لقیش هنوزم درست نشده
خیلی اذیت شدم هرچند تلافیشو سرش درمیارم
اگر خانوادش گرم و صمیمی باشن اره
