قربان با پدر و مادرش رفتن خونه حشمت خان قرار عقد و عروسی گذاشته شد مادر قربان به ثریا گفت ما برامون سخته به سوجان قضیه رو بگیم ثریا هم گفت هر چه زودتر باید طلاقش بدین مادر قربان هم گفت ما بعد از طلاق سوجان دیگه نمیتونیم تو اون روستا بمونیم دید مردم نسبت به ما عوض میشه ثریا هم گفت براتون تو شهر خونه میگیریم
انیس به بهاره گفت زیر سر پرویز بلند شده و مینا رو میخواد و هر روز به بهونه ی چایی مینا رو میکشونه بقالی و به بهاره نشون داد و گفت ببین مینا پیششه بهاره هم گریه میکرد انیس بهش گفت باید از پرویز مدرک جمع کنی و به خسروخان بگی
قربان برگشت روستا که به سوجان قضیه رو بگه و گفت آماده شو با هم بریم بیرون غذا بخوریم سوجان هم اون لباسی که مال طلا بود و قربان با سوجان هدیه اش داده بود رو پوشید و گفت خیلی فراموش کاری قربان بعد یه کاغذ به قربان نشون داد که روش نوشته بود طلا و شماره تلفن روش بود (ظاهرا لباس رو برده بودن خشکشویی و این کاغذ رو بهش زده بودن و قربان متوجه این کاغذ نشده بود)