این خیلی بده،من دیگه به هیچ احساس عشقی اعتماد نمیکنم...
مامانم و بابام ازون عاشقا بودن که اگه بهم نمیرسیدن باهم خودکشی میکردن،ارونا که بدون صدای هم خوابشون نمیخورد،ازونا که پسره هرشب زنگ دختره میزنه تا دختره براش آهنگ بخونه...ازونا که بدون هم نمیتونستن ادامه بدن،اونا که به خاطر هم با خانوادشون قهر کردن...
اما الان دارن بهم خیانت میکنن،بابلم با هرزه های خیابون هرشب میخوابه،مامانم با سه نفر همزمان تو رابطس به جز بابام....
دیگه بزرگترین آرزوشون مرگ همدیگس،دیگه صدا نفس کشیدنشون برا اونیکی رو مخه....
جای اونهمه عشقو،،،اینقد نفرت گرفت...
من واقعا به هیچ عشقی نمیتونم اعتماد کنم...