بهش گفتم دلم برای روزایی که میرفتم تو حیاط خونمون و بی دغدغه رمان میخوندم و تمام مشغله فکریم همین بود که ته داستان چی میشه تنگ شده. دلم میخواد یه بار دیگه اون احساس بی دغدغه بودن رو تجربه کنم
یه نگاه بهش کردم دیدم بغض کرده
میدونستم دلیل بغضش چیه
قلبم لرزید که چرا براش از این خاطره گفتم
ازش پرسیدم تو هیچوقت همچنین خاطره ای از بی دغدغگی نداشتی؟
گفت نه...
الهی بمیرم تمام کودکیش فقط کار کرد و زجر کشید😭😭