بابام قبلا سنش کمتر بود تحملش بیشتر
الان همش خودشو نفرین میکنه چرا نمیمیرم از این زندگی راحت شم
۲۶ ساله ی روز خوش ندیده...
همیشه خونمون جنگ بوده و دعوا
به مامانم میگم طلاق بگیر راحت شیم میگه طلاق بگیرم آینده تو چی میشه
حالا دروغ میگه ها ما نباشیم از پس کارهای روزمره خودشم برنمیاد
تمام کارهاش با من و بابام هست