میدانی من هنوز هم...
مینشینم به تماشای شمعدانیهای باغچه کوچکمان...
و هر وقت که گلبرگهای پژمردهاش را میبینم...
به تو می اندیشم.
گویی شمعدانیها نقشی از یاد تو دارند ایدوست!
البته نه این شمعدانیهای پژمرده...
تو که پژمرده نبودی...
پژمرده منم من.
منی که دستهای به خاک سپارده شمعدانی ها را ندارم.
دستهای تو ریشه شمعدانیها را به خاک گذاشت و بهموازاتش دل و جان مرا...
می دانی من هنوز هم...
منتظر دستان خاک خوردهات میمانم...
می نشینم زیر و ایوان و...
چشم می دوزم به باغچه باران خورده.
و منتظرت میمانم.
و می دانی من هنوز هم...
شمعدانیها را با تو میشناسم.