خدایا کاش واقعیت بود
خواب نبود
چقد لذتبخش بود .... خواب دیدم یه روز بهاریه آفتاب برفارو آب کرده
خونه پدرم هستم هممون لباس محلیمون تنمونه وعشق دوران جوونیم مهمون خونه پدرمه
تعجب میکنم ک چطور اونجاست پدرم میگه باهام چندکیسه سیمان جابجا کرده خداخیرش بده نذاشتم ناهار بره .بمن میگه دخترم یه چایی بیار ... چاییشو میخوره من میرم پایین کفشاشونو به عادت مهمون داری بزارم اونم میاد پایین میخواد بره نزدیکش میشم تموم غمای دنیارو فراموش کردم و یه لحظه غرق خوشی شدم وقتی رفت ...ازخواب پاشدم... حس و حال خوابم باهام بود...💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
درددل🫂