دوستان ی راهنمایی کنید دارم سکته میکنم میخوام داستان زندگیمو تعریف کنم براتون.منو همسرم دو سال باهم دوست بودیم پدرشوهرم خاستگاری نمیومد بزور همسرم و فامیلاشون راضیش کردن ازدواج کردیم ی جشن کوچیک واسمون گرف با هم خوب بودیم خلاصه راستی همسرم با اون دوسال کار کرده وظیفه خونه وسایل به عهده اونه.اولاش میگف عروسی بزرگ بگیرم بعد وام ازدواج مارو گف ضامن خودش پیدا کرد گفت من این پولو برمیدارم میبریم جهیزیه میگیرم فلان گفتیم باشه این خوبیمونو میخاد.این پدرشوهرم ی آدم فوق العاده کینه ای عقده زن باز انقد با زنا دوست شده خرج کرده هیچ پولی واسش نمیمونه مادرشوهر منم ی بی عرضه بدبخت خلاصه پول وام و دادمو دیدیم این همه واممو خورده رفته قسط ماشین داده نمیدونم کلی کارا کرده ماعه ساده احمق هیچی نمیدونستیم بچگی کردیم از این بگزریم همسرم دوسال باهاش کار کرده پول کمی بهش میداد من گفتم برو واس خودت جدا کار کن گفت من نمیتونم باید بابام واسم خونه و جهیزیه بگیرم چجوری برم قهر میکنه اوایل قول داده بود همه کار میکنه وهم وام مارو خورد ک هیچ الان هیچکاری نمیکنه شوهرم منم بعد دوسال جدا شد از کار کردن باهاش الان عقده گرفته قهر کرده هیچی نمیگه ماعم اسیر من خونه مامانم اونم اونجا آواره زمین داره نمیفروشه واس ما میگه کم میخرن ما الان چ گوهی بخوریم چجوری خونه بگیریم بعد دوسال چجوری پول جمع کنیم