فقط خواستم بگم اگه پدر و مادر خوبی دارید همین الان برید پاهاشونو ببوسید
ده ساله ازدواج کردم دیروز بعد عمری رفتم خونه پدریم ، یکم نشستم و حرفش افتاد، بابام گفت از شوهرت چه خبر ؟ من گفتم همیشه ی خدا سرکاره سال تا سال یدونه مسافرت نمیریم موندیم تو خونه فقط شبو روز میکنیم روزو شب
بعد از نیم ساعت پاشدم اومدم خونه خودم
حالا الان مامانم زنگ زده برگشته میگه بابات از دیشب تا صبح نخوابیده غذاشم نبرد سرکار وقتی میای اینجا از مشکلاتت نگو ، حالا انگار چی گفتم ، مثل روز برام روشنه با داداشم دعواش شده انداختن گردن من ، حالا خوبه نگفتم منو کتک میزنه و اینا اون موقع دیگه هیچی
منم گفتم الکی گردن من ننداز سالی ماهی یه بار میومدم خونت که اونم دیگه نمیام و قطع کردم و بلاکش کردم
از صمیم قلبم آرزو داشتم کاش نبودن ، اگه نبودن کمتر میسوختم تا این که الان هستن و این رفتار هارو میکنن
هر مشکلی داشتم خواستم بهشون بگم زدن تو دهنم دهنم بسته شد ، بچه آوردن ول کردن به امون خدا