امیدوارم بتونید کمکم کنید
واقعا حالم بده
من از پدرم میترسم خیلی شدید میترسم ینی از کارایی که تا الان با خواهر برادرام کرده رو میبینم واقعا میترسم
تاحالا هیچ وقت بهم محبت نکرده ولی همیشه سعی کردم رابطه ام رو باهاش خوب کنم ولی خودش نمیخواد انگار
از نظر مالی همیشه تامینمون کرده و به قول خودش وظایف پدرانه ام رو انجام میدم تا بعدا نیاید منت بزارید سرم
ولی امان،امان از ذره احساس یا محبت یبار یادمه خواهرم لباس جدید براش خانواده همسرش اورده بودن و من پوشیدم رفتم جلوی اینه داشتم خودمو نگاه میکردم که بابام یهو شروع کرد به دادو بیداد کردن که این دختر اخر ابروی منو میبره جلوی درو همسایه بعض گلومو گرفته بود ۱۴ سالم بیشتر نبود یا مثلا یبار لباسم یکم کوتاه بود به مامانم گفته بهش بگو لباس بلند بپوشه گناه میشه برام من شاید باورتون نشه تا الانه که الان نتونستم این حرفشو حزم کنم اخه چطور یه مدر میتونه با دیدن دخترش تو یه لباس کوتاه یا حالا استین کوتاه ...نمیخوام حتی بگم کلمه اشو
خلاصه که توی روابط اجتماییم به مشکل خوردم تا اتفاقی میوفته میگه از مدرسه بیرونت میکنم یا از کلاس زبان بیرونت میکنم
با تحدید اینجور حرفاش شدم ی حیوون مطیع
لباسای بلند بپوشم ،البته خب منم دوست دارم لباسای هم سنو سالامو میبینم ۱۷ سال بیشتر سنم نیست ....
به همه دوستام کار داره جوری شده که الان بخاطرش نمیتونم با کسی دوست باشم
بیرون رفتن با دوستامم که شبیه قت.له حالا بماند که یه برادر از خودم بزرگتر دارم که اون هم شبیه بابام به همه چیو همه چیز گیر میده دیگه واقعا خسته شدم نه کسیو دارم بهش بگم ولی واقعا برای اینکه یه مرد بهم محبت کنه لح لح میزنم اینکه یکی بهم بگه چقد این لباس بهت میاد در کل همیشه نگاهاش منو میترسوند
جوری شده که جدیدا حمله های عصبی بهم دست میده
با مامامم که کلی دعوا میکنه به کنار
حرفای خودشو فقط قبول داره هم به کنار
به مامانم گفتم بابا رو دوست ندارم وقتی باهاش میرم بیرون اذیتم میکنه سعی داره منو یه بدبخت و ادم کثیفی ک پولای باباشو خرج میکنه نشون بده و از این قبایل حرفا واقعا حالم بد بود و نمیدونستم داداش نه ساله ام همه خزفامونو شنیده بود
امشب با داداشم کوچیکم دعوا سد چون امتحانشو خراب کرده بود بماند که نه بابام سواد داره نه مامانم و بقیه خواهر برادرامم سر خونه زندگیشونن منو داداشمم اخه واقعا نمیرسم هم درسای خودمو بخونم هم درسای اونو بگم در سطحی درساشو میگم ولی ته در اون حد واقعا احساس گناه میکنم هر دفعه امتحاناشو خراب میکنه باهاش دعوا میکنما ولی باز تا چند روز احساس گناه من میکنم امشب از حرصش که باهاش دعوام شد یهو تو خونه داد زد میره همه حرفاتو به بابا میگم همه حرفایی که گفته بودی نگو حالا بابای من چه ادم شکاک و خشکی تموم بدنم قفل شد یخ کرد
نمیدونستم چیکار کنم
فقط میتونستم قیافه بابامو تصور کنم که تو اون اتاق نشسته بود با لحنه خیلی ملایم به داداشم گفت بگو نترس میدونم میترسونتت ولی نترس بهم بگو
نمیدونم با چه روشی خودمو رسوندم اتاق خواب داداشمم صدا کردماومد توی اتاق خودمو زدم جلوش... نمیخواستم این کارو کنم ولی واقعا تحت فشار بودم و بعد گریه کردم دیدم داره یه گوشه گریه میکنه بهش گفتم چی میخواستی بگی
بهم گفت اره اون حرفا که از بابا متنفرمو اینا
یهو منم بهش گفتم اگه این حرفارو بهش یگی مطمئن باش بعدش منم میمیرم بعد یهو دیدم دوباره گریه میکرد
گریه هاش هنوز جلو چشمامه نمیخوام اونم مثل من بشه نمیخوام افسرده باشه نمیخوام مثل من بهش حمله عصبی دست بده بهش ولی نمیدونم چیکار کنم
بهم امشب گفت من مثل تو ادم با هوشی نیستم من خنگم
تمام دلم ریخت من واقعا دارم دیگهتموم تلاشنو میکنم بتونم ولی جدیدا مامانم هر جی عر میزنه نثه قبلا باهاش جربحث نمیکنم اصلا مهم نیست چقدر دعوا میکنه یا چقدر توهین میکنه
خدانکه بابام بفهمه اتفاقی برام افتاده
منو شوهر میده
جدیدا با خودم میگم حداقل شوهر کن راحت میشی
واقعا خسته شدم حس میکنم ادم کثیفی ام
واقعا ازینکه تو یه اتاق با بابام باشم میترسم
تاحالا دست روم بلند نکرده ولی از نظر روانی خیلی حالم بده فقط همین
شجاعت خودکشی کردنم ندارم چون میدونم بعدش مامانمو کسایی که دوسشون دارمو عذاب میدن جدیدا هم احساس گناه و شرم همه جا باهامه