یه شب میخاستم جاری ام و شوهرش رو دعوت کنم
خاله شوهرم اون موقع مجرد بود سن بالا تنهاست منم گفتم تو هم بیا
خلاصه داشتم تدارکات میدیدم ک خاله شوهرم زنگ زد فلانی و خونواده لش دارن از شهر دیگ میان بیشتر غذا درست کن دعوتشون کردم
منم گفتم اکی ذیگ روم نشد بگم نه
یدفه اون فلانی خودش بهم زنگ زد ک آقا ما نمیآیم تو زحمت ننداز خودتو ما دیر می رسیم و اینا
منم گفتم باشه ک دیدم حاله شوهرم گوشی رو گرفت و اصرار ک بیاین
تعجب کردم هیچی نگفتم ولی تا شب صد بار بهشون زنگ زد
خلاصه شب شد جاری اومد
منم چای واینا اوردم
آقا چشتون روز بد نبینه هرچییییییی صبر کردیم نیومدن این مهمونا
هرچی هم به جاری و برادر شوهر گفتم بیاین شام بخوریم براشون بزایم گفتن زشته
بعد این وسط باز این بنده خدا زنگ زد ک نمیرسیم شما بخورین بخوابی
باز خاله هه تماس پشت تماس ک باید بیاین
فکر می کنید ساعت چند رسیدن
ساعت ۲ شب
و ما تا ۳ شام خوردیم و خوابیدیم
غذاهای انگار مونده شده بود اونقد بد مزه انگار دباره گرم گرده بودم
ماه رمضون هم بود بیچاره جاری و برادر شوهرم رسما سحری خوردن
فکر میکنم بهش اول از خودم متنفر میشم ک چرا اجازه دخالت له این آدم دادم دوم از خاله هه
برادر شوهرم و شوهرم اونقد عصبی شده بودن از اصرار بی جاش ک حد نداشت
خیلی اوضاع بدی بود دلداری ام بدین