تو مسیری که من از محل کارم میومدم خونه مغازه داشت من هر روز از اونجا رد میشدم اوایل دقت نکردم اصلا بعد چند وقت دیدمش اما اون حواسش نبود روز بعدش دوباره نگاه کردم اونم نگاه کرد
همین روند ادامه داشت😂هی من رد میشدم هی اون نگاه میکرد دیگه شروع کرد به لبخند زدن ولی من لبخند نمیزدم😂😂
تا اینکه من مریض شدم و ی هفته سرکار نرفتم بعدش که خوب شدم رفتم سرکار وقتی برگشتم از دور نگاه کردم دیدم مغازه نیست
یهو دیدم مغازه بالایی وایستاده پیش ی آقایی تا منو دید اومد بیرون بعدش دنبالم اومد گفت نگرانت شدم کجا بودی گفتم
منم صدامو نازک کردم گفت وااا مگه ب شما ارتباطی داره😂😂😂
بعدش خاستم وارد کوچمون شم گف شمارمو بزن گفتم نخیر بماند که از خدام بود😂گف بزن روزایی که نمیای خبر بده نگران نشم
دیگه همش گف بزن بزن منم زدم همون شد که الان نامزدیم چند ماهه عقد کردیم خلاصه 😂😍😍