سال ۹۳ سال دوم دکتری بودم با همدوره ایم که درسش تموم شده بود و استاد دانشگاه یزد شده بود عقد کردم
چشمتون روز بد نبینه من تهرانی ام و عروس یزدیا شده بودم
پدرمو درآوردن
اول که روز بله برون انگشتر نشون نیاوردن
ننش هم بهانش این بود که چون فرداش میخواید حلقه بخرید و پسفردا عقده، دوره نامزدی ندارید و لازم نیست
درصورتیکه ربطی به طول دوره نامزدی نداره
خدا ازش نگذره
تو عقد یه سرویسو صد تیکه کرده بودن هرکدومشون یه تیکشو میدادن
سر عقد همسر سابقمو کوک کرده بودن که کوفتمون کنه و بگه کسی عکس نگیره و اوقات تلخی کنه
حالا ما سر مهریه و همچی کوتاه اومده بودیم، من گفته بودم میام یزد زندگی میکنم و عروسی هم نگرفتیم و بهترین جهازو داشتم
برای عیدی ازم بزور سکه کامل گرفت درصورتیکه ما رسم نداشتیم و بزور خرید عروسی آنچنانی میخواست درصورتیکه عروسی نداشتیم (اینو دگ کوتاه نیومدم)
برای جهازبرون دنبال من نیومد و گفت بلیط قطارتو من برای چی بخرم؟ (من زنش بودم خدا ازش نگذره مادرش را بخدا سپردم و اون داداش بدهیبتشو)
بعد یکسال و نیم خواهرم سرطان گرفت از غصه من و ماهم اختلافاتمون شدید شد و من برگشتم تهران و طلاق
الان هشتسال از طلاق میگذره، خواهرم فوت شد و من مهاجرت کردم و بهترین زندگیو دارم اما هرازگاهی کابوس زندگی گذشتمو میبینم و وقتی بیدار میشم خداروشکر میکنم