عمم باعث جدایی عموم و زنش شد
عمم نزاشت مادر دختر عموم ی سال ببینش اونم ی بچه پنج ساله بیشتر نبود
دکتر عموم هیچی نگفت هیچی تا بزرگ شد
رفت مدرسه
رفت راهنمایی ونسبتا عاقل تر شد ی روز رفته بودیم کوه
مث همیشه نبود همیشه اینقد شاد بود ک آدم حالش ب هم میخورد من میگفتم این دیوونه اس نمیفهمه
گفت بیا بریم اونورا
رفتیم نشستیم یهو زد زیر گریه گفت من هیچوقت عمه رو نمیبخشم ارزو میکنم همون بلایی ک سر زندگی ما اورد سر زندگی خوشم بیاد مامان و بابای من همو دوس داشتن اون باعث جداییشون شد
من حسرت میخورم میریم بیرون تا همه مامان باباشون نشستن ولی من دیگه مامان و بابامو کنار هم نمیبینم
اونجا فهمیدم نه اونقدارم ک من فک میکنم ساده و دل خوش نیس
فقط بروز نمیده