2777
2789

دو سه سال پیش بود 

من با مادربزرگ پدری بزرگ شدم 

عموهای معتاد تو خونه دارم بابا بزرگم تازه فوت شده بود و عملا مرد خونه دیگه نبود دیگه عموهام آشکار جلو هممون مواد میکشیدن مامانبزرگمم که سرطانی خواهر دوقلومم معلول و مشکل روحی روانی داره و نمیذاشت باهاش تو اتاق بمونم دادو بیداد میکرد که میخوام تنها بخوابم منم که اتاق نداشتم حال خوابیدم جلو تلوزیون 

نصف شب حس کردم یچیزی رو بدنم راه میره 

بیدارشدم دیدم عموم اومده کنارم دراز کشیده دستشو برده زیر بلوزم و خودش اخت پاشدم اصلا نمیدونم چجوری فرار کردم اتاق خواهرم و درو قفل کردم تا خود صبح پشت در اتاق تکون نخوردم تکیه دادم به در و لرزیدم یادمه تا صبح اینجا تاپیک میزدم 

ساعت ۷ صبح شد و من لحظه ای نخوابیده بودم خدا خودش شاهد زنگ زدم به عمم نتونستم حرف بزنم ماشین گرفتم رفتم خونه عمم 

بهش گفتم پا به پای من گریه کرد 

موندم خونه عمم و هر موتوری که از تو کوچشون رد میشد من حالم بد میشد میلرزیدم بالامیاوردم چون اون عموم موتور داشت 

بیاین بقیشو بگم زیاد شد

برای سلامتی مادربزرگم حمد بخونی خوشحال میشم🫀🙃

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

🫂🫂🫂

کاربری نمیدونم چندم🤔از نی نی سایت متنفرم🌱اومدم جواب یه بنده خدایی روبدم که طبق معمول و آزادی بیانی که موج میزنه،تاپیک ترکید😶بخاطرامضام تعلیق نکنن صلوات😐 حوصله بحث ندارم،حق باشماست دوست عزیز☺️حتی به غلط!

چه جوری روشون میشه .اخه ادم چقد باید شیطان صفت بشه ب پاره تن خودش نظر داشته باشه

آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر می‌کند. فکر می‌کند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه‌ی صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن می‌رسد می‌بیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشم‌هایش چین افتاده، پاهایش ضعف می‌رود و دیگر نمی‌تواند پله‌ها را سه تا یکی کند. و از همه بدتر بار خاطره‌هاست که روی دوش آدم سنگینی می‌کند.».   از کتاب چهل سالگی ناهید طباطبائی

شبو خوابیدم خونه عمم 

شب تا صبح کابوس دیدم 

صبح بیدار شدم عمم سر کار بود هرکار کردم نمیتونستم حرف بزنم 

خوابیدم که شاید درست بشه نشد 

همش خواب همون صحنه هارو میدیدم و میدیدم که نمیتونم حرف بزنم 

تا این که عمم اومد و دید کلا نمیتونم صحبت کنم لالشده بودم 

و افت فشار داشتم رفتم درمانگاه بستری کردند و فکر کنم هوشیاریم هم کم شده بود دیگه من بیمارستان بودم عمه به مامان بزرگمم گفته بود 

بعد دوروز نرمال شدم حرف میزدم تیکه تیکه 

و برگشتم خونه 

مامانجون بهم یه اتاق داد که حالت انباری داشت پنجره اینا نداشت و درش قفل میشد و من هنوزم که هنوزه برم خونه همون اتاق میمونم و بیرون نمیرم 

خیلی دلم تنگه که برم تلوزیون ببینم 

یا بیرون بشینم ولی میترسم 

یه سال اول سرویس هم میخواستم برم مامانبزرگم باهام میومد میترسیدم 

برای سلامتی مادربزرگم حمد بخونی خوشحال میشم🫀🙃
بمیرم برات داد و بیداد میکردی همه بفهمنسکوت نکن اصلا یه کاری کن کل فامیل بفهمه اینجوری جزات نمیکنه ت ...

کی بفهمه اخه مادر بزرگ پیر و ناتوانش

یا عموهای معتادش که اگه بفهمنم میان کمک همون عموهه

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792