اینجا مینویسم که شاید بتونم از خودم دورش کنم
شاید با حرفاتون فراموش کنم
یه طوری هستم که انگار تا الان هرچی تلاشکردم به هرچیزی هم که میخواستم رسیدم ولی بخاطر شرایطی که دست خودم نبود گیر افتادم تو باتلاقی که راهی هم ندارم
از این به بعد همه چیز برام درجا زدن
دیگه نه هدفی دارم نه آرزویی
احتمالا فکر کنین که یه دختر نوجوونم که از درس خوندن خسته شده نه؟
من همونیم که مامانبزرگ بی سوادم از وقتی یادمه بهم گفت درس بخون قبول شدم تیزهوشان نمیدونستم برم چون دور بود خیر ها با هزینه هاشون فرستادنم
بعدشم با رتبه ۴۰۰ کنکور اومدم فرهنگیان فکر میکردم به درامد برسم همه چیز حله غافل از همه چیز
دیدم نه نمیرسه موسسه رفتم تدریس
ارشد با رتبه ۲۵ سراسری میخونم
دومین لیسانسمم میخونم که شاید بتونم تدریس زبان داشته باشم و پول دربیارم
ولی نه پول دوای درد منه نه کار
پدر و عموهای معتاد بیکار متجاوز
مادربزرگ سرطانی
خواهر معلول
زندگی تو استرس با زدو خوردو کتک
که همه میگن برو از اون خونه ولی نمیدونن که نمیتونم میترسم از اون همه معتاد از تجاوز
انتقالی هم نمیدن تعهد خدمت دارم
ذهنم خیلی پره
نفس ننیتونم بکشم
گاها تنها راهی که به ذهنم میاد اینه برم چند ورق قرص قند و فشار و الپرازولام بگیرم
بخورم بخوابم
تنها کسایی که جلو چشمم میان شاگردام هستن