یک مهمونی دختر خاله شوهرم داشت باهم نقشه کشیده بودن که مردونشوبندازن خونه من زنونشوخونه مادرشوهرم زنگ زددخترخالهه به شوهرم وشوهرمم نه نگفت بعدبامن صحبت کرد من چون شوهرم نه نگفت هیچی نگفتم ولی فقط یک هفته پدرم دراومدبخاطرمهمونیه خانوم حالا بعدیکماه ازمهمونیش گذشته امروز من بدبخت روز اول پریودیم ازدرد دارم میمیرم بازمادرشوهرم زنگ زده که دخترخاله شوهرم براتشکرمیخادبیادخونتون یک کلام به مامانش نگفت نه نیاین زنم حالش بده اعصابموخوردکردن