به نام خدا
آدمک ها
قسمت دوم
چه کسی بود که فکر دکتر رفتن را توی سرم انداخت؟
رویا! تنها دوستی که آن زمان داشتم. بعدها سرنوشت تلخش را خواهم نوشت.
درست چند ماه پیش از ماجرای قدم زدن توی پارک، با هم در کافی شاپ محبوبم قرار گذاشته بودیم. مثل همیشه من زودتر رسیده بودم. رفتم پشت میزی کنار پنجره . از جایی که نشسته بودم می توانستم پشت بام ساختمان کناری را ببینم. یک آن منظره ای توجهم را جلب کرد.
صفحه ای مدوّر و مشکی که یک حرف N قرمز رنگ روی آن نقاشی شده بود و مثل بقیه ی ماهواره ها آنتن داشت. انگار یک نفر در حال نصب آن بود که البته پشت این صفحه پنهان شده بود و من فقط گاهی دست هایش را میدیدم که جلو میآمد و با آنتن ور می رفت.بالاخره از پشت صفحه پدیدار شد. از کوتاهی قدش جا خوردم. اولین بار بود فردی به این شکل و شمایل میدیدم ولی با گذر زمان بیشمار ازین دیش ها دیدم و بیشمار از همین موجودات خطرناک که اسمشان را گذاشتم آدمک ها.
آدمک دست هایش را بهم سابید. بعد سرش را بلند کرد و اطرافش را وارسی کرد. ناگهان سرش را آورد بالا و مستقیم زل زد به من. درست به جایی که از پشت پنجره نگاهش می کردم. با خشونت به من زل زده بود و آن ماهواره ی کنارش شبیه کمانی شده بود که می خواست تیرش را به سمتم پرتاب کند. یک مرتبه دستی به روی شانه ام خورد و از جا پریدم.
_ به چی زل زدی؟
نفس راحتی کشیدم، رویا بود که بالاخره رسیده بود.
_سلام. اونجا رو نگاه کن!
به ماهواره اشاره کردم اما آدمک غیبش زده بود. رویا با پوزخند سرش را تکان داد و نشست پشت صندلی
_ دیش ماهواره نگاه کردن داره؟
از نبودن آدمک حرصم گرفته بود ولی از تک و تا نیفتادم.
_ اون N قرمز رو میبینی، من تا حالا ماهواره ی این شکلی ندیدم. اون علامت چیه؟
_ برای دیگرانو نمیدونم ولی برای تو فقط یه معنی داره، N یعنی No. No question!
با این حرفهایش لجم را درمیاورد.
_ ولی من که بالاخره میفهمم علامت چیه!
با آرامش لبخند زد. همین لبخند آرامش روانم را بهم می ریخت. هیچ چیز آرامشش را بهم نمی زد. با مهربانی توی چشم هایم نگاه کرد.
_ بخاطر خودت میگم برو دکتر. بخاطر همین شک و بدگمانی هاته که هیچ وقت از هیچ چیز نمی تونی لذت ببری!
البته راست میگفت. من همیشه به همه چیز شک داشتم و از هیچ چیز هم لذت نمیبردم. اما درست همین شک و تردید بود که عاقبت نجاتم داد و این خوشگمانی بود که آن سرنوشت تلخ را برای رویا رقم زد.
_نسخه ی تو دست خودمه، به حرف من گوش کن، خودم نجاتت میدم
بعد سرش را برگرداند سمت پیشخوان کافی شاپ و با دست به کافه چی علامت داد. دوباره لبخند زد، دستش را کرد توی کیفش و یک بطری مشکی از آن بیرون آورد که در سفید داشت.
_ یکی ازینا رو بنداز بالا دیگه هیچی حس نمیکنی.
بطری را از دستش گرفتم. داشتم به نوشته هایش نگاه میکردم که صدای دورگه ی ای را شنیدم.
_چی میل دارین
چشم هایم را از نوشته های بطری برداشتم که نگاهم به صورتش خورد. مات ماندم. توی گرمای آن بعدازظهر بهاری کلاه سرش گذاشته بود. البته از زیر کلاه هم، موهای بسیار کوتاهش معلوم بود. ولی البته از همه عجیبتر چشم هایش بودند. مردمک چشم ها شبیه عروسک بود. بله دقیقا صورتش هم شبیه عروسک های مومی بی حالت بود. فکر میکردی با یک ربات صحبت میکنی. اصلا نمی توانستم حدس بزنم دختر است یا پسر. انگار خیلی بد زل زده بودم چون رویا با کفش ضربه ای به پاهایم زد. ضربه اش مرا به خودم آورد.
_بستنی... بستنی میخوره. من آب میوه
کافه چی لبخند زد و سرش را به آرامی تکان داد.
بعد هم به همان آرامی مثل یک ربات گذاشت و رفت.
رویا انگشتش را گذاشت روی بینی اش
_هیس، هیچی نگو. حرفاتو از حفظم
به بطری اشاره کرد.
_ گفتم دوای دردت ازیناست. البته قبلش باید بری دکتر. شماره اشو بهت میدم
دیگر فرصت بالای منبر رفتن پیدا نکرد. تلفنش زنگ خورد و مشغول صحبت شد.
من نگاه دوباره ای به قوطی سیاه انداختم که پر از قرص های گرد سفید بود. قرص هایی بی حس کننده و آرام بخش. همان اسلحه هایی که گلوله ندارند و از همه خطرناک ترند. آن روز چشمم نخورد ولی بعد ها زیر قوطی مشکی، همان N قرمز رنگ را دیدم و بعدترها بود که ارتباطش را با ماهوارها کشف کردم.
سرم را گرداندم سمت پنجره. دورترها گنبد طلایی امامزاده ای را می دیدم که در آسمان مسی رنگ غروب می درخشید. کبوتر هایی با سرعت به دورش پرواز میکردند. انگار می خواستند مرا متوجه چیزی کنند. گنبد را دوباره نگاه کردم. متوجه پرچمی شدم که روی نوک آن نصب شده بود. یک پرچم سیاه.
پرچم آخرالزمان در آسمان به اهتزاز در آمده بود...
سلام
اگر خواستین دوستانتوتو تگ کنین