من دو سال به خاطر کارم تو شهرستان زندگی می کردم و دو ماه پیش تصمیم گرفتم برم مرکز استان کنار خانواده م. و از محل کارم استعفا دادم و تسویه حساب کردم و تون اون شهر بزرگ هم کار پیدا کردم و یک ماهی رفتم سرکار. ولی شرایط کارم تو شهر بزرگ اصلا اون طوری که انتظار داشتم پیش نرفت و خیلی اذیت شدم و به خاطر کارم تصمیم گرفتم برگردم شهرستان با وجود اینکه از پدر و مادر پنج ساعت دورم و شهرستان کوچیکه و جای تفریحی نداره و به قول بعضی ها جای پیشرفت نداره. ولی من اینجا آرامش بیشتری دارم. البته تو محل کارم دوباره بخشم عوض شد و مجبور شدم یک بخش سطح پایین تر نسبت به قبل کار کنم. چند روز پیش خونه یکی از اقوام دور هم جمع بودیم و با یکی از اشناها که رفته خارج از کشور تماس تصویری گرفتیم و اون به من گفت انشالله بتونی بیایی اینجا چون به خاطر رشته تون راحت تر بهتون پذیرش میدن. بعد دخترخالم یهو زد رو شونه م و با خنده گفت. وای تارا نمیاد. تارا جاست ( اسم شهرستان) می مونه. دیروز هم سرکار یکی از پزشک ها من رو تو بخش جدید دید و با تمسخر بهم گفت واااای دیوار کوتاه تر از تو پیدا نمیکنن تو این بیمارستان. چرا آوردنت تو این بخش. این بخش مرده شور خونه ست. انقدر بی زبونی همه جا می چرخوننت و کلی از این مدل حرف ها بارم کرد. خیلی این حرف ها رو دلم سنگینی میکنه. ناراحتی خودم به خاطر موقعیت هایی که از دست دادم یک طرف. حرف مردم هم یک طرف