ههمونطوری ک بابای من سر کرد بسختی
بابام بنده خدا نگهبان شهرداری بود ی بار میبردن مزار .ی بار پارک .ی بار تاسیسات
جای ثابت نگهش نمیداشتن
ی سالی ک نگهبان مزار بود از اونجا دراومد اوردن نگهبان پارک بعد از دوسال نگهبان مزار اومد در خونه مون ک فلانی پنکه رو ندیدی بابای بنده خدای من ساکت شد آخه خیلی بی زبونه من چون پشت در بودم و شنیدم اومدم بیرون ب همکارش گفتم پنکه ب اون بزرگی گم شده الان اومدی در خونه بعد ۲سااااال پنکه ک سوزن نیست الان لازمتون شده یادتون افتاده
دُمشو گذاشت رو کولش و رفت
خواستن بکنن تو پاچه بابام