زندگی من کاملا مشابه دخترشماس (پاییز 63)
من یه سالم بوده پدرم فوت میکنه
خواهر برادرم داشتم
بعد مادرم بعد از فوت پدرم میره خونه پدرش
عموم ومادربزرگم مارو بزرگ کرده وخیلی هم عاشقانه مارو بزرگ کردن
خلاصه تواین مدتم مدام میگفتن ما خیلی التماس مادرت کردیم ولی نیومد خیلی هم خاطرات بد از بی رحمی و رها کردن مادرم میگفتن
اینقد که من این خاطراتو داخل بچگیم تصویر سازی کردم وازمادرم متنفر بودم ـچند باری با واسطه مادرم تلاش کرد مارو ببینه ولی ما متنفر بودیم ازش. تااینکه وقتی بیست وهفت سالم بود یهذروز مادرشوهرم برش داشته بود اورد خونمون بدون اینکه من بدونم. منم بهش گفتمدحیف مهمونی وگرنه بیرونت میکردم و.... خلاصه طولانیه چطور به سختی تونستیم بپذیریمش
شماهم باید کفش اهنی بپوشی وخیلی سخته اون تصویر سیاه ازدهن دخترت پاک کنی. وباید دلیل رها کردنش رو کاممل وبا جزییات بگی از سختی های دوریش واینکه چقد تو این مدت عذاب کشیدی بگی
اماده شنیدن توهین باش
زود پا پس نکش
حرفاتو بزن
یه مدت فرصت فکر بهش بده
دوباره یه مدت بعد ارتباط پیامکی بگیر حتی جواب نداد. بازم فرصت فکر وکم کم بهش نزدیک شو وزمان بده
دلیل رها کردن باید بهش کم کم بگی
از عشق مادری وسختی های دوری بگی
والانم زود پاپس نکشی ونترسی ولی تاکید میکنم کم کم