اینو یه خانمی تعریف میکرد ، دیدم جالبه گفتم بزارمش :
((من تازه عروسم و شش ماهه اومدم خونه خودم، شوهرم صبح میره مغازه 9 شب میاد البته ظهرها هم واسه نهار و استراحت خونه است.
خاطره ام برمیگرده به دو هفته قبل که شوهرم گفت با شریکش میخوان برن شهرستان جنس بار بزنن بیان احتمالا شب میمونن صبح برمیگردن.
خلاصه ساعت ده صبح شوهرم حاضرشد، همراهیش کردم و گفتم منم زنگ میزنم بابام بیاد دنبالم میرم خونه مادرم اینا.
خلاصه شوهرم رفت منم مشغول کارام شدم تا بابام بیاد
چهل دقیقه نیم ساعت گذشت شوهرم کلید انداخت اومد خونه گفت کنسل شده و نمیره جمعه هم بود مغازه هم تعطیل شوهرم موند خونه فردا صبحش که شنبه بود رفت سرکار و ساعت ده صبح ساک به دست برگشت
بهش گفتم عه چرا کیف دستته دوباره مگه میخواین برید شهرستان؟
گفت شوخی میکنی؟ ما الان برگشتیم
اولش خندم گرفت گفتم شوخی نکن دیگه واسه چی کیف برداشتی
گفت امروز چت شده تو میگم تازه برگشتم بیرونو نگاه بنداز وانتو آوردم تو پارکینگ جنس داره
پریدم دم پنجره نگاه کردم دیدم راست میگه. انگار آب یخ ریخته بودن روم اصلا باورم نمیشد حالم خیلی بد شد تا چند ساعت تو حال خودم نبودم رفتیم درمانگاه دکتر گفت شوکه شدم.
اومدیم خونه داستانو واسه شوهرم گفتم و بهم گفت خیالاتی شدی و حتی فکر میکنه بهش دروغ میگم ولی برای اینکه دلم نشکنه به روم نمیاره.
ولی بخدا من راست میگم حتی باقیمونده غذای روز قبلمون تو یخچال بود. حتی شک کردم که نرفته باشه زنگ زدم کارگاه شهرستان چند نفر گفتن رفته حتی توی راه عکس هم گرفته بود و عکس اجناس تو کارگاه تو گوشیش بود و صددرصد رفته بود شهرستان.
اگه رفته بود پس اون کی بود؟!! ))
من که بهش گفتم شاید همه ی اینا نقشه اس و شوهرت میخواد با اینکارا ، یه کاری کنه که فکر کنن دیوونه شدی یا عقلتو از دست دادی و...
نظر شما چیه؟