مامان خودش اومد
گفت بیمارستان دادزده سر همه
والا منم از صبح دارم بد و بیراه میشنوم
میترسم حالش بد شه بی هوش بشه تشنج کنه
دو سه روزه هیچی نخورده
بخدا تو بارون رفتم میوه خریدم آبمیوه درست کردم آخرش گفت روانی و برو بیرون ومن هرچی میگم هیچی نگو ...
گفت خوب بشم بلند بشم نشونت میدم ...
والا نمیدونم چکار بدی کردم