روز هفتم ابله مرغونمه
دلم پوسیده بود با ماسک رفتم دم سوپر نزدیکمون و برگشتم
الان ذهنم داره داستان می سازه که
نکنه پسره ازت وا بگیره بعد مامان بزرگ یا بابابزرگ پیرش از اون زونا بگیرن بمیرن
نکنه تا آخر عمرت مدیون باشی نکنه مرگ کسی بیفته گردنت!!!
بنظرتون دیوونه ام؟؟؟ از دست خودم دارم عذاب می کشم!