شاید از نظر خیلیا درد من مسخره باشه .بله در مقابل بیماری و مرگ مسخرس ولی داره منو زجر میده .من از زمانی که نامزد کردم و بعدش عقد کردم بابام حتی یک ریال برای جشن یا مراسماتم هزینه نکرد .شوهرمم خب در حد توانش یه جشن عقد معمولی تو خونه برام گرفت .بابام حتی حاضر نمیشد حلقه بخریم واسه داماد .واسه عروسی هم یه دعوای بزرگ راه انداخت و جهازمو نداد بهم و من به حالت قهر رفتم خونه ی بخت بذون هیچ جشنی .الان چهارسال میگذره و من کم کم فراموش کردم بی مهری پدرمو ولی به محض اینکه تو فامیل جشن عقد و عروسی میشه یا جایی دعوت میشیم چه خودم چه پدر و مادرم .دلم میخواد بترکه حسرت پشت حسرت میاد سراغم .جفایی که پدرم در حقم کرد میاد جلو چشمم .خاطرات بد دوران عقدم جهازی که بیشترشو خودم خریدم و اخرش بهم نداد جشن عقد مسخره ای که اگه بابام کمک میکرد میتونست عالی باشع و....
خیلی حالم بده بچها دیروز عقد دخترعموم بود .من اصلا کاری به عروس و داماد نذارم انشالله خوشبخت بشن من برای خودم دارم میسوزم همش خاطراتم و حسرت هام زنده میشه اشکم در میاد .باید چکار کنم من؟بخدا قلبم از دیروز باز در میکنه